جغد دانا

 

یکی بود یکی نبود . دریکی از جنگل های بزرگ جهان  جغدی دانا زندگی می کرد. هرکس که جواب سوالهای خود را نمی دانست می آمد و ازجغد دانا جواب سوال خود را می پرسید.

دریکی از روزهای سرد زمستان ، روباهی مکار و حیله گر می خواست  جغد را شکار کند تا کسی نتواند به پاسخ سوالات خود برسد و پیشرفت کند . وقتی گنجشک کوچولو روباه را دید که داشت نقشه ی شکار جغد را می کشید سریع به بقیه ی موجودات جنگل خبر داد که روباهی می خواهد جغد را شکار کند . همه عصبانی شدند و به سوی روباه حمله کردند و روباه را فراری دادند تا نتواند جغد دانا را شکار کند .آن موقع جغد خواب بود و هیچ چیزی را نفهمید . وقتی جغد از خواب بیدار شد دید که   همه ی موجودات جنگل دوروبر او جمع شده اند . جغد از آنها پرسید :" چرا شما اینجا هستید ؟ " . موجودات جنگل همه با هم گفتند :" برای اینکه کسی به تو آسیب نرساند ".

مورچه ی تنبل

 

یکی بود یکی نبود . یک مورچه ی تنبل در سرزمین مورچه ها زندگی می کرد. اسم مورچه ی داستان ما هم که معلوم است : مورچه ی تنبل .

او هیچوقت به مدرسه نمی رفت . با دوستانش هم بازی نمی کرد. مادر وپدر او خیلی ناراحت بودند . آنها فکر می کردند که فرزندشان مریض شد ه است اما اینطور نبود . او بسیار سالم بود  اما از جای خود تکان نمی خورد. درهمان حال می خورد و می خوابید. او خیلی چاق بود  آنقدر که اگر خودش هم می خواست نمی توانست از جایش بلند شود .  

یک روز که پای تلویزیون نشسته بود و چیپس می خورد صدای بازی بچه ها را در کوچه شنید . با زحمت بسیار ازجای خود بلند شد و به کوچه رفت . دید که مورچه های دیگر با هم بازی می کنند . به آنها نگاه کرد و بعد به خودش نگاه کرد . متوجه شد که خیلی چاق شده است . ناگهان باخود فکر کرد وتصمیم گرفت که به مدرسه برود و درست زندگی کند .

او به مدت یکماه ورزش کرد تا لاغر شد و به مدرسه رفت و زندگی درستی را از نو شروع کرد . از آن به بعد او را مورچه ی زرنگ نامیدند .