مورچه ی تنبل

 

یکی بود یکی نبود . یک مورچه ی تنبل در سرزمین مورچه ها زندگی می کرد. اسم مورچه ی داستان ما هم که معلوم است : مورچه ی تنبل .

او هیچوقت به مدرسه نمی رفت . با دوستانش هم بازی نمی کرد. مادر وپدر او خیلی ناراحت بودند . آنها فکر می کردند که فرزندشان مریض شد ه است اما اینطور نبود . او بسیار سالم بود  اما از جای خود تکان نمی خورد. درهمان حال می خورد و می خوابید. او خیلی چاق بود  آنقدر که اگر خودش هم می خواست نمی توانست از جایش بلند شود .  

یک روز که پای تلویزیون نشسته بود و چیپس می خورد صدای بازی بچه ها را در کوچه شنید . با زحمت بسیار ازجای خود بلند شد و به کوچه رفت . دید که مورچه های دیگر با هم بازی می کنند . به آنها نگاه کرد و بعد به خودش نگاه کرد . متوجه شد که خیلی چاق شده است . ناگهان باخود فکر کرد وتصمیم گرفت که به مدرسه برود و درست زندگی کند .

او به مدت یکماه ورزش کرد تا لاغر شد و به مدرسه رفت و زندگی درستی را از نو شروع کرد . از آن به بعد او را مورچه ی زرنگ نامیدند .

نظرات 3 + ارسال نظر
سالار دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 07:13 ب.ظ http://www.salaar.blogspot.com

داستانت خیلی با حال بود. منو یاد یکی انداخت.

سالار خان ٬ ممنون از اینکه داستانم را خواندی . باز هم به من سر بزنید.

پروانه دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 07:16 ب.ظ http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

به به !

عجب وبلاگی!
چه داستانی!
چه قالبی!
....
به وبلاگستان خوش آمدی

صفا آوردی.

خیلی ممنونم. لطف دارید.

سهیلا دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1387 ساعت 11:09 ب.ظ http://deltangi24.blogsky.com

بهراد جان ٬ به دنیای ادبیات خوش آمدی. سعی کن بیشتر مطالعه کنی تا داستانهای بهتری بنویسی.

مامان جان . مرسی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد