یکی بود یکی نبود . یک مورچه ی تنبل در سرزمین مورچه ها زندگی می کرد. اسم مورچه ی داستان ما هم که معلوم است : مورچه ی تنبل .
او هیچوقت به مدرسه نمی رفت . با دوستانش هم بازی نمی کرد. مادر وپدر او خیلی ناراحت بودند . آنها فکر می کردند که فرزندشان مریض شد ه است اما اینطور نبود . او بسیار سالم بود اما از جای خود تکان نمی خورد. درهمان حال می خورد و می خوابید. او خیلی چاق بود آنقدر که اگر خودش هم می خواست نمی توانست از جایش بلند شود .
یک روز که پای تلویزیون نشسته بود و چیپس می خورد صدای بازی بچه ها را در کوچه شنید . با زحمت بسیار ازجای خود بلند شد و به کوچه رفت . دید که مورچه های دیگر با هم بازی می کنند . به آنها نگاه کرد و بعد به خودش نگاه کرد . متوجه شد که خیلی چاق شده است . ناگهان باخود فکر کرد وتصمیم گرفت که به مدرسه برود و درست زندگی کند .
او به مدت یکماه ورزش کرد تا لاغر شد و به مدرسه رفت و زندگی درستی را از نو شروع کرد . از آن به بعد او را مورچه ی زرنگ نامیدند .
داستانت خیلی با حال بود. منو یاد یکی انداخت.
سالار خان ٬ ممنون از اینکه داستانم را خواندی . باز هم به من سر بزنید.
به به !
عجب وبلاگی!
چه داستانی!
چه قالبی!
....
به وبلاگستان خوش آمدی
صفا آوردی.
خیلی ممنونم. لطف دارید.
بهراد جان ٬ به دنیای ادبیات خوش آمدی. سعی کن بیشتر مطالعه کنی تا داستانهای بهتری بنویسی.
مامان جان . مرسی.